در این شب تاریک، سایهها در گوشه و کنار اتاق میخزند و زمزمههای نامفهومی از دیوارها برخاسته است. من، در میان این همهمه، تنها نشستهام و قلم به دست، داستانی را رقم میزنم که از اعماق وجودم برمیخیزد. داستانی از دلتنگیها و ترسهایی که مانند سایهای سنگین بر دوشم سنگینی میکنند. هر کلمهای که بر کاغذ مینشیند، بازتابی است از نبرد درونیام با خودم، با جهانی که هر روز بیگانهتر میشود.
شبها، وقتی سکوت مطلق است و تنها صدای نفسهای خودم را میشنوم، احساس میکنم که نویسندگی تنها راه فرار من از این دنیای پریشان است. اما گاهی، حتی کلمات هم در برابر این هراس عمیق، ناتوان میمانند. این نوشتهها، این داستانهای مرموز و ترسناک، شاید تنها راهی باشند که میتوانم از طریق آنها با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. شاید این کلمات، پلی باشند بین من و کسانی که در تاریکیهای خودشان گم شدهاند.
من، در این اتاق کوچک و خفقانآور، مینویسم تا شاید بتوانم از این زندان روحی رهایی یابم. مینویسم تا شاید بتوانم به خودم و دیگران ثابت کنم که هنوز زندهام، هنوز میتوانم احساس کنم، هنوز میتوانم بترسم و بلرزم. و در این لرزشها، شاید بتوانم معنایی تازه برای وجود خودم بیابم.
این داستانها، این خلقیات مرموز، نه تنها بیانگر ترسهای من هستند، بلکه نمادی از جستجوی بیپایان بشر برای یافتن معنا در این جهان پیچیدهاند. هر جملهای که مینویسم، هر داستانی که خلق میکنم، یک قدم دیگر است در این مسیر طولانی و دشوار. و شاید، فقط شاید، در انتهای این مسیر، نوری باشد که منتظر رسیدن من است. اما تا آن زمان، من در تاریکی مینویسم، در تاریکی میجنگم، در تاریکی زندگی میکنم. و این تاریکی، همانند دوستی قدیمی، همراه همیشگی من است.