از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم
اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد
نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم چرا نمیخوابی که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت نیک با کی داری حرف میزنی
سلام
ایام به کام
نوشته های جالبی دارید، نمیدونم قلم خودتونه یا نقل قول می کنید.
دعوت می کنم این نوشته ها را در شبکه اجتماعی ویترین هم منتشر کنید
+ الان نام کاربریتون ازاد است
ممنون