عقاید یک دلقک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است.

از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم 


اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد


نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم چرا نمیخوابی که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت نیک با کی داری حرف میزنی

۰ ۰