عقاید یک دلقک

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانکوتاه» ثبت شده است.

در پس پرده‌های رنگارنگ چادر سیرک، من، دلقکی هستم که لبخندی بر لب دارم، اما درونم طوفانی از غم است. هر شب، زیر نور چراغ‌های درخشان، جمعیت را به خنده وامی‌دارم، در حالی که سایه‌ای از تنهایی بر دلم سنگینی می‌کند. نقاب خنده‌ام، پناهگاهی است برای دل شکسته‌ام، جایی که می‌توانم پشت آن پنهان شوم و اشک‌هایم را پنهان کنم. هر شوخی و هر حرکتم، فریادی است بی‌صدا که از عمق وجودم برمی‌خیزد، درخواستی برای درک و محبتی که هرگز به آن نرسیده‌ام. وقتی پرده‌ها فرو می‌افتند و چراغ‌ها خاموش می‌شوند، من با غم و غصه‌ام تنها می‌مانم، در سکوتی که فقط صدای ضربان شکسته‌ی قلبم را می‌توان شنید.

۰ ۰

ساعت سه شب از بیمارستان به خونه میرفتم.

تو آسانسور یکی از بیمارا با من همراه شد.

اون رو میشناختم

بیمار اتاق 205 بود

پیرمردی لاغر و اخمو

با لباس بیمارستان توی آسانسور کنار من ایستاده بود

_آقای پارکر این موقع شب باید توی تختتون باشید

با سکوت عجیبی به روبه رو خیره شده بود

اسانسور ایستاد

دیدم که آقای پارکر وارد دسشویی شد

ازونجا رد شدم

از یک پرستار پرسیدم

_بیمار اتاق 205 چرا این موقع شب توی سالن راه میره؟

با جوابی که پرستار داد من شوکه شدم

:منطورتون چیه؟اون بیمار امروز صبح از دنیا رفت!

۰ ۰

از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم 


اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد


نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم چرا نمیخوابی که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت نیک با کی داری حرف میزنی

۰ ۰

وقتی بچه بودم، به یه خونه ی عجیب غریب نقل مکان کردیم؛ یه خونه ی دوطبقه با اتاقهای خالی و بزرگ.


پدر و مادرم هر دو کار میکردن بنابراین من وقتی از مدرسه برمیگشتم، اغلب تنها بودم. 

نزدیک عصر که به خونه اومدم، خانه هنوز تاریک بود؛ من صدا زدم "مامان؟"

و صدای مادرمو شنیدم که از طبقه ی بالا میگفت " بله؟ "

من از پله ها بالا رفتم و صداش زدم تا ببینم تو کدوم اتاقه؛ دوباره همون صدا و همون لحن "بله؟!"

ما تازه به اون خونه اومده بودیم و من پیچ و خم راهرو ها و اتاق هارو درست بلد نبودم، اما همش احساس میکردم صدا هر دفعه توی اتاق جلوتریه.

احساس بدی داشتم اما باخودم گفتم بخاطر اینه که به خونه ی جدید عادت ندارم.


همینکه دستگیره ی اتاق رو گرفتم صدای باز شدن در ورودی رو شنیدم و مادرم که میگفت "عزیزم خونه ای؟ "

 با خوشحالی به طرف پله ها دویدم ولی وقتی به عقب نگاه کردم در اتاق آروم آروم باز می‌شد، برای لحظه ی کوتاهی چیزی رو دیدم، نمی دونم اون چی بود ولی به من خیره شده بود.

۰ ۰