در پس پردههای رنگارنگ چادر سیرک، من، دلقکی هستم که لبخندی بر لب دارم، اما درونم طوفانی از غم است. هر شب، زیر نور چراغهای درخشان، جمعیت را به خنده وامیدارم، در حالی که سایهای از تنهایی بر دلم سنگینی میکند. نقاب خندهام، پناهگاهی است برای دل شکستهام، جایی که میتوانم پشت آن پنهان شوم و اشکهایم را پنهان کنم. هر شوخی و هر حرکتم، فریادی است بیصدا که از عمق وجودم برمیخیزد، درخواستی برای درک و محبتی که هرگز به آن نرسیدهام. وقتی پردهها فرو میافتند و چراغها خاموش میشوند، من با غم و غصهام تنها میمانم، در سکوتی که فقط صدای ضربان شکستهی قلبم را میتوان شنید.
در این شب تاریک، سایهها در گوشه و کنار اتاق میخزند و زمزمههای نامفهومی از دیوارها برخاسته است. من، در میان این همهمه، تنها نشستهام و قلم به دست، داستانی را رقم میزنم که از اعماق وجودم برمیخیزد. داستانی از دلتنگیها و ترسهایی که مانند سایهای سنگین بر دوشم سنگینی میکنند. هر کلمهای که بر کاغذ مینشیند، بازتابی است از نبرد درونیام با خودم، با جهانی که هر روز بیگانهتر میشود.
شبها، وقتی سکوت مطلق است و تنها صدای نفسهای خودم را میشنوم، احساس میکنم که نویسندگی تنها راه فرار من از این دنیای پریشان است. اما گاهی، حتی کلمات هم در برابر این هراس عمیق، ناتوان میمانند. این نوشتهها، این داستانهای مرموز و ترسناک، شاید تنها راهی باشند که میتوانم از طریق آنها با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. شاید این کلمات، پلی باشند بین من و کسانی که در تاریکیهای خودشان گم شدهاند.
من، در این اتاق کوچک و خفقانآور، مینویسم تا شاید بتوانم از این زندان روحی رهایی یابم. مینویسم تا شاید بتوانم به خودم و دیگران ثابت کنم که هنوز زندهام، هنوز میتوانم احساس کنم، هنوز میتوانم بترسم و بلرزم. و در این لرزشها، شاید بتوانم معنایی تازه برای وجود خودم بیابم.
این داستانها، این خلقیات مرموز، نه تنها بیانگر ترسهای من هستند، بلکه نمادی از جستجوی بیپایان بشر برای یافتن معنا در این جهان پیچیدهاند. هر جملهای که مینویسم، هر داستانی که خلق میکنم، یک قدم دیگر است در این مسیر طولانی و دشوار. و شاید، فقط شاید، در انتهای این مسیر، نوری باشد که منتظر رسیدن من است. اما تا آن زمان، من در تاریکی مینویسم، در تاریکی میجنگم، در تاریکی زندگی میکنم. و این تاریکی، همانند دوستی قدیمی، همراه همیشگی من است.
ساعت سه شب از بیمارستان به خونه میرفتم.
تو آسانسور یکی از بیمارا با من همراه شد.
اون رو میشناختم
بیمار اتاق 205 بود
پیرمردی لاغر و اخمو
با لباس بیمارستان توی آسانسور کنار من ایستاده بود
_آقای پارکر این موقع شب باید توی تختتون باشید
با سکوت عجیبی به روبه رو خیره شده بود
اسانسور ایستاد
دیدم که آقای پارکر وارد دسشویی شد
ازونجا رد شدم
از یک پرستار پرسیدم
_بیمار اتاق 205 چرا این موقع شب توی سالن راه میره؟
با جوابی که پرستار داد من شوکه شدم
:منطورتون چیه؟اون بیمار امروز صبح از دنیا رفت!
از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم
اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد
نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم چرا نمیخوابی که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت نیک با کی داری حرف میزنی
وقتی بچه بودم، به یه خونه ی عجیب غریب نقل مکان کردیم؛ یه خونه ی دوطبقه با اتاقهای خالی و بزرگ.
پدر و مادرم هر دو کار میکردن بنابراین من وقتی از مدرسه برمیگشتم، اغلب تنها بودم.
نزدیک عصر که به خونه اومدم، خانه هنوز تاریک بود؛ من صدا زدم "مامان؟"
و صدای مادرمو شنیدم که از طبقه ی بالا میگفت " بله؟ "
من از پله ها بالا رفتم و صداش زدم تا ببینم تو کدوم اتاقه؛ دوباره همون صدا و همون لحن "بله؟!"
ما تازه به اون خونه اومده بودیم و من پیچ و خم راهرو ها و اتاق هارو درست بلد نبودم، اما همش احساس میکردم صدا هر دفعه توی اتاق جلوتریه.
احساس بدی داشتم اما باخودم گفتم بخاطر اینه که به خونه ی جدید عادت ندارم.
همینکه دستگیره ی اتاق رو گرفتم صدای باز شدن در ورودی رو شنیدم و مادرم که میگفت "عزیزم خونه ای؟ "
با خوشحالی به طرف پله ها دویدم ولی وقتی به عقب نگاه کردم در اتاق آروم آروم باز میشد، برای لحظه ی کوتاهی چیزی رو دیدم، نمی دونم اون چی بود ولی به من خیره شده بود.
تقدیری وجود نداره جز همونی که خودت رقم میزنی. سرنوشتی در کار نیست جز همونی که تو برای خودت میخوای و میسازی، همهچیز به طرز ترسناکی از تو شروع و به خودت ختم میشه.
هممون میدونیم خسته ایم، خسته از تموم نشدن درد و غصه، خسته از نرسیدن به چیزایی که مدت ها آرزومونه، خسته از نادیده گرفته شدن توسط کسایی که حاضریم جونمون رو بهشون بدیم، ولی کاش میشد یه شب با تموم این غم و غصه هایی که داریم بخوابیم و صبح که بیدار شدیم گوشیمونو برداریم ببینیم اونی که دوسشداریم پیام داده؛ از خونه بریم بیرون ببینیم هوا خوبه همه ادما خوشحالن دیگه فقر وجود نداره دیگه مریضی وجود نداره، خلاصه ببینیم حال دلمون خوبه، همه همدیگه رو دوستداریم، کسی از کسی کینه نداره، واقعا کاش میشد همه اینا اتفاق میفتاد تا دیگه حسرت هیچ چیزی تو دلمون نباشه، کاش تموم شه این روزای مزخرف!
لطفاً آدم امنی باشین!
برای عشق، برای رفاقت، برای زندگی ادما
به آدما حس امنیت بدین؛
مراقب تصوری که ازتون دارن باشید؛ مراقب اعتبارتون توی قلب و ذهن آدما باشید.
بذر بدبینی رو تو دل آدما نکارید، خوب باشید؛
خوب بودن و موندن سخته،
قلب آدما مهم ترین داراییه که دارن پس مراقب قلب آدما باشید.
کاری نکنید آرامش روح کسی تو این دنیا توسط شما سلب بشه.
شما میون این همه تاریکی نور زندگی آدما باشید
من یاد گرفتم که
به جای ناراحت بودن، توضیح دادن، دلیل آوردن و بحث کردن با آدمایی که میخوان از زندگیم برن، یک بار برای آخرین بار بغلشون کنم و بگم:
ممنون بابت خاطره های خوب و بدی که برام ساختی، وقتی که باهام گذروندی و چیزای مختلفی که بهم یاد دادی..
بعدم با لبخند براشون دست تکون بدم و بگم : “به سلامت”
چون زندگی بهم ثابت کرده که آدما اگر بخوان بمونن حتی اگر هزار تا دلیل برای رفتن داشته باشن، بهانه واسه موندن رو پیدا میکنن!!
من که میگم همه چیز توی جمله خلاصه میشه!
"طرف باید اهلت باشه"
خیلی حرف تو این جمله کوتاه هست؛اگه اهلت باشه یعنی میشناسه تورو؛اگه تورو بشناسه خوب بلده کجا صداشو برات بالا ببره و کجا پایین بیاره!
چه حرفایی رو در گوشت بگه و چه حرفاییو جار بزنه..
خوب میدونه چی حالتو خوب میکنه و چی بد...
اهلت که باشه،اون سر دنیام که بره اهله
اهلت که نباشه،بغل دستتم نا اهله...!