از بچگی هیچیو زوری نمیخواستم.حتی نزدیک ترین آدمای زندگیمو.هرکسی میتونست هرجا که دلش خواست خودشو پاک کنه از زندگیم؛اعتراضیم نمیکردم.هیچوقت خواهش نکردم واسه اینکه برسم به چیزی یا کسیو نگه دارم. سعی میکردم خودم به دستش بیارم.
نه با خواهش،نه با التماس،حتی نه با کمک کسی.اگرم نمیشد بیخیالش میشدم.ولی هیچکدوم از اینا از سر غرور یا یه دندگیم نبود.
مشکل فقط اینجاست که چیزایی که با خواهش و التماس به دست بیان دیگه دوست داشتنی نیستن..!
تنها یک درمان موقتی وجود دارد و آن الکل است. و یک درمان قطعی و همیشگی می تواند وجود داشته باشد و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است و دیگر برنمی گردد. حالا هم دلقکی که به می خوارگی بیفتد زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می کند.
من با میل به تماشای فیلمهایی میروم که برای ششسالهها آزاد است، چون در این فیلمها از لوسبازیهای بزرگترها مانند پشت پا زدن به اصول زناشویی و طلاق خبری نیست. در فیلمهایی که زناشویی را به بازی میگیرند یا یکدیگر را طلاق میدهند، همیشه خوشبختی یک نفر نقش بزرگی بازی میکند. جملههایی مانند« عزیزم، مرا خوشبخت کن» یا « میخواهی سر راه خوشبختی من بایستی؟» در این فیلمها زیاد به گوش میخورد، در حالی که من خوشبختی را لحظهای میدانم، و چیزی را که بتواند بیش از یک یا دو و حداکثر سه ثانیه دوام بیاورد، خوشبختی نمیدانم.