در پس پردههای رنگارنگ چادر سیرک، من، دلقکی هستم که لبخندی بر لب دارم، اما درونم طوفانی از غم است. هر شب، زیر نور چراغهای درخشان، جمعیت را به خنده وامیدارم، در حالی که سایهای از تنهایی بر دلم سنگینی میکند. نقاب خندهام، پناهگاهی است برای دل شکستهام، جایی که میتوانم پشت آن پنهان شوم و اشکهایم را پنهان کنم. هر شوخی و هر حرکتم، فریادی است بیصدا که از عمق وجودم برمیخیزد، درخواستی برای درک و محبتی که هرگز به آن نرسیدهام. وقتی پردهها فرو میافتند و چراغها خاموش میشوند، من با غم و غصهام تنها میمانم، در سکوتی که فقط صدای ضربان شکستهی قلبم را میتوان شنید.
وقتی بچه بودم، به یه خونه ی عجیب غریب نقل مکان کردیم؛ یه خونه ی دوطبقه با اتاقهای خالی و بزرگ.
پدر و مادرم هر دو کار میکردن بنابراین من وقتی از مدرسه برمیگشتم، اغلب تنها بودم.
نزدیک عصر که به خونه اومدم، خانه هنوز تاریک بود؛ من صدا زدم "مامان؟"
و صدای مادرمو شنیدم که از طبقه ی بالا میگفت " بله؟ "
من از پله ها بالا رفتم و صداش زدم تا ببینم تو کدوم اتاقه؛ دوباره همون صدا و همون لحن "بله؟!"
ما تازه به اون خونه اومده بودیم و من پیچ و خم راهرو ها و اتاق هارو درست بلد نبودم، اما همش احساس میکردم صدا هر دفعه توی اتاق جلوتریه.
احساس بدی داشتم اما باخودم گفتم بخاطر اینه که به خونه ی جدید عادت ندارم.
همینکه دستگیره ی اتاق رو گرفتم صدای باز شدن در ورودی رو شنیدم و مادرم که میگفت "عزیزم خونه ای؟ "
با خوشحالی به طرف پله ها دویدم ولی وقتی به عقب نگاه کردم در اتاق آروم آروم باز میشد، برای لحظه ی کوتاهی چیزی رو دیدم، نمی دونم اون چی بود ولی به من خیره شده بود.