عقاید یک دلقک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیمارستان» ثبت شده است.

ساعت سه شب از بیمارستان به خونه میرفتم.

تو آسانسور یکی از بیمارا با من همراه شد.

اون رو میشناختم

بیمار اتاق 205 بود

پیرمردی لاغر و اخمو

با لباس بیمارستان توی آسانسور کنار من ایستاده بود

_آقای پارکر این موقع شب باید توی تختتون باشید

با سکوت عجیبی به روبه رو خیره شده بود

اسانسور ایستاد

دیدم که آقای پارکر وارد دسشویی شد

ازونجا رد شدم

از یک پرستار پرسیدم

_بیمار اتاق 205 چرا این موقع شب توی سالن راه میره؟

با جوابی که پرستار داد من شوکه شدم

:منطورتون چیه؟اون بیمار امروز صبح از دنیا رفت!

۰ ۰