در پس پردههای رنگارنگ چادر سیرک، من، دلقکی هستم که لبخندی بر لب دارم، اما درونم طوفانی از غم است. هر شب، زیر نور چراغهای درخشان، جمعیت را به خنده وامیدارم، در حالی که سایهای از تنهایی بر دلم سنگینی میکند. نقاب خندهام، پناهگاهی است برای دل شکستهام، جایی که میتوانم پشت آن پنهان شوم و اشکهایم را پنهان کنم. هر شوخی و هر حرکتم، فریادی است بیصدا که از عمق وجودم برمیخیزد، درخواستی برای درک و محبتی که هرگز به آن نرسیدهام. وقتی پردهها فرو میافتند و چراغها خاموش میشوند، من با غم و غصهام تنها میمانم، در سکوتی که فقط صدای ضربان شکستهی قلبم را میتوان شنید.
ساعت سه شب از بیمارستان به خونه میرفتم.
تو آسانسور یکی از بیمارا با من همراه شد.
اون رو میشناختم
بیمار اتاق 205 بود
پیرمردی لاغر و اخمو
با لباس بیمارستان توی آسانسور کنار من ایستاده بود
_آقای پارکر این موقع شب باید توی تختتون باشید
با سکوت عجیبی به روبه رو خیره شده بود
اسانسور ایستاد
دیدم که آقای پارکر وارد دسشویی شد
ازونجا رد شدم
از یک پرستار پرسیدم
_بیمار اتاق 205 چرا این موقع شب توی سالن راه میره؟
با جوابی که پرستار داد من شوکه شدم
:منطورتون چیه؟اون بیمار امروز صبح از دنیا رفت!